بسم رب النور

 

سکانسی از یکی از فیلم های هالیوودی که داستان زندگی حضرت نوح را نشان می دهد، عجیب به همم می ریزد.

فارغ از تحریفات داستان و هدف فیلم، آن سکانس به غایت به دل و جان می نشیند.

فرشتگان غول پیکر، با تنه ای از سنگ های عظیم الجثه، که ناامیدی از چهره ی سنگیشان مشهود است، در حال دفاع و حفاظت از کشتی نوح و مردمان درون آن در مقابل جنایتکاران و دشمنان هستند.

وقتی نبرد بالا می گیرد، ناامیدی و خستگی بر فرشتگان سنگی که دیگر جان مبارزه برایشان نمانده است، چیره می شود.

در همین حال یکی از فرشتگان، که بغض و عجز در صدایش مشخص است، رو به آسمان کرده و فریاد می زند: آفریدگار من، مرا ببخش!

ناگهان قلب سنگی اش شکافته شده و روحش بصورت پاره ای از نور تا آسمان بالا می‌رود.

بقیه ی فرشته ها فریاد می زنند: آفریدگار او را پذیرفت.و با روحیه ای مضاعف، به جهاد ادامه می‌دهند.

فارغ از این داستان، صحنه ی متلاشی شدن سنگ ها و آزاد شدن نور، حزن و شعف خاصی به قلبم می‌بخشد.

نمی‌دانم چرا، این صحنه، قلبم را می فرستد حوالی صحرایی دور اما آشنا، میانه ی یک گودال که قلب تاریخ است، و بارها و بارها گرد آن می چرخد تا سرتاسر حیرت و بهت شود.

گودالی که از آن، جلوی چشم های کور و نابینای ما، پاره ای نور به آسمان برخاست که عطر سیبش تا ته دنیا پیچید، تا قلب های سنگی شده را بشکافد و جهان را یکپارچه نورانی کند.

به گمانم، آن لحظه، رازانگیز ترین و عارفانه ترین لحظه ی پیوند زمین و آسمان بوده و تاریخ دگر بار مثلش را نخواهد دید.

که حسین(ع) سراسر نور هست و کشتی نجاتش هم نوری خواهد بود بر جان های تاریک و سرد بشر، و از عشاقش، نور برمی خیزد الی الابد.

سرانجام جهان، نه در دست دیوانگان می افتد، نه عاقلان!

جهان برای عشاق به ودیعه گذاشته شده و سیدالعشاق، حسین(ع) است.

 

#جاده_نوشت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها